به یاد نگارنده ع ش ق

به سراغ تو شبی می آیم
با دو صد بوسه ی ناز ،
با دو صد راز و نیاز . 
به سراغ تو شبی می آیم
با دلی خسته ز درد ،
مثل شبنم که نشیند بر  ِ گل ،
چو حبابی که نشیند بر آن ،
مثل بارون روی گلبرگ درخت ،
همچو دیدار تو با من در خواب ،
به سراغ تو شبی می آیم .
من دیدار تو باز می آیم
با نسیمی آروم پر  ِ از عطر بهار . 
من دیدار تو باز می آیم
با دلی خسته ز درد ،
دور از این رنگ و ریا .
می دهم دل به دل قصه ی تو
قصه ی غصه ی تنهایی تو .
می کشم بار غم های تو به دوش . 
خسته از دوری و تنهایی تو  ،
به سراغ تو شبی می آیم .

* انگار این دفعه دیگه جدی جدی .. برام دعا کنم . اگه اومدی اینجا فقط برام دعا کن . شاید تا مدتی نتونم اینجا را آپدیت کنم . مراقب اینجا باش . کلمه هامو تنها نذار آخه اونا هم مثل خود ِ
من از تنهایی وحشت دارن .

به یاد نگارنده ع ش ق 

                          

دستامون از هم اگه دور بمونه
شب شیشه ای دیگه نمی شکنه
از توی این شیشه ای ِ همیشگی ،
خورشید مقوایی سر می زنه .
به عزای دوری دستای ما ،
کوچه ها ساکت و بی صدا می شن .
بوی رخوت همه جا رو می گیره ،
همه ی درها به غربت وا می شن .
جاده هامون که به خورشید می رسن ،
مثل تاریکی بی انتها می شن .

* خدای مهربونم بهم صبر و قدرت بده . خدا تحمل می خوام . می خوام قوی باشم و کم نیارم . دوست دارم وقتی گریه می کنم ، فقط تو ببینیش . خدای عزیز و بزرگ ، باید طاقت بیارم . نباید بشکنم . خدا جونم ، اونقدر که تو حنانی ، هیچ کس دیگه نیست . خدا می خوام فقط به خودت تکیه کنم . از تنهاییام فقط واسه خودت بگم . نکنه تو هم تنهام بذاری ! نکنه تو هم ازم خسته شی ! نکنه تو هم بخوای بی تو بودن رو تجربه کنم ! وای ببخش خدایی ، یادم نبود تو تا ابد ازلی هستی . راستی خدا چرا اینقدر روزگارتو نامهربون آفریدی ؟ چرا اینقدر بدجنس و بد طینته ؟ چرا با عاشقا واقعی دشمنی می کنه ؟ چرا مدارا با عشقو یادش ندادی ؟ خدا ،‌ باید بهم تاب و تحمل بدی . طاقت می خوام . صبر می خوام . محبت می خوام . نوازش می خوام . خدا ، بنده هات ، همونایی که مثل من هستن و من نیستن ، خیلی تنهان . خدایا دوست دارم یکی که مثل هیچکی نیست ، بیاد . باید صبور باشم ، نه ؟ باید خوب بشم ، نه ؟ باید بزرگ بشم ، نه ؟ باید لیاقت داشته باشم ، ‌نه ؟ باید نبازم ،‌ نه ؟ خدا من که صبور شدم ،‌ بزرگ شدم پس چرا هنوز نیومده ؟ نکنه فکر می کنی هنوز خوب و لایق نشدم ؟ نکنه فکر می کنی بازم لازمه تنها باشم . خدا یه چیزی بگم بین خودمون بمونه . خدا یه رازی هست که هیچ وقت نتونستم به هیچکی بگمش . خدا یه چیزی توی دلمه که گفتنش خیلی واسم سخته . باور می کنی از وقتی متولد شدم تنهای تنها بوده باشم ! می دونم باور نمی کنی آخه تو بنده هاتو جفت آفریدی . می دونی چرا همیشه از تنهایی و مرگ وحشت دارم ؟ می دونی چرا از کلمه ی مرگ فرار می کنم .خدای مهربون خیلی از بنده هات با وجود همه تنهان . مثل من . خدا من از اول تنها بودم . تنهایی من چیزی نیست که یکی دو روزه مهمونم شده باشه . من از کودکی با وجود همه تنها بود . تنهایی سال هاست همزاد من شده . خدا من هیچ وقت شاکی نبودم . هیچ وقت نگفتم چرا اینهمه تنهام . تنها کس من ، تو بودی و یه دنیای پر از تنهایی . همیشه سعی می کردم تنهاییمو با بابا تقسیم کنم . چون منو واسه خودم می خواست . همیشه از وحشت تنها شدن ، شب ها یواشکی می رفتم پیشش و زیر پتوی اون می خوابیدم . انگار اونجوری قانع می شدم که وجودش هست و من تنها نیستم . خدا یادته واسم یه آدم مهربون فرستادی تا تنها نباشم . خدا وقتی اومد یادم نبود ازت تشکر کنم . وقتی اومد نگفتم خدا دستت درد نکنه با این هدیه آسمونیت . با ورودش تمام تنهاییام پر کشید اما یه حس توی ته ته دلم ، تنهاییمو بهم یادآور می شد . خدا هیچ وقت بهش نگفتم ، از تنهایی می ترسم . از اینکه بازم بی پناه بشم و به پتوی بابا رو بیارم . خدا هیچ وقت بهش نگفتم بی اون بودن برام مثل مرگ می مونه . البته نه از اون مرگایی که بابابزرگو برد زیر خاک . یه مرگه دیگه . یه مرگی که از درون باشه . خدا وقتی اومد یادم رفت کی بودم . یادم رفت که هیچکی نبود که بهش بگم منم هستم . آخه اون که مثل هیچکی دیگه نبود . اون یه پا از این دنیایی که تو آفریدی جدا بود . یه فرشته بود که همیشه  حامیم بود و حمایتم می کرد نمی خواست فکر کنم تنها موندم . نمی خواست دلم بگیره و گریه کنم . می خواست قوی باشم . خدا بازم یه راز . یه رازی که بازم قرار نیست جز تو کسی بدونتش . خدا همیشه دعا کردم خوشبخت شه و تنها نمونه . خدا جونی ، هیچ وقت نگفتم اونو فقط به من بده . هیچ وقت نگفتم فقط مال من باشه . هیچ وقت نگفتم من مالکش باشم . آخه من که لیاقتشو نداشتم . آخه توی آسمونا رسمه که اگه کسی لایق چیزی بود بهش داده بشه ولی من که لایق نیستم . به قول اون عکسه که برام مثل جون عزیزه ، آدم تنهایی مثل من چی داره که لایق از بزرگا شدن باشه .  خدا ولی من که می دونم اون خوشبخت میشه . من که می دونم خوشبختی و تنهایی آدما ظاهری نیست ، دیدنی نیست . حس کردنیه .

( این متنو حتما ادامه میدم اما نه امروز . چون .. )   

به یاد نگارنده ع ش ق 

                                       

به محض اینکه درو بازم کردم داد زد " ســــلام " از بس خسته و حوصله بودم گفتم " وای دیگه تو اومدی ! زودی برو خونه تون که مامانم بیاد ، دعوات می کنه ( از مامان خیلی می ترسه ) " با یه لحن مظلوم جواب داد " آخه می خوام بیام توو . " از رفتارم خجالت کشیدم چون خستگی من نباید دلیلی برای تندیم نسبت به بچه ها باشه اما از اونجایی که کسل تر از این حرفا بودم بی توجه گفتم " خب بیا توو ولی اگه اذیت کردی می فرستمت خونه تونا . " نمی دونم کجای حرفم خنده دار بود که خندون جواب داد " باش . " اومد توی اتاق پیشم نشست و خودشو با انگشتاش سرگرم کرد و هیچ حرفی نزد . دیدم آروم نشسته دلم واسش سوخت . ازش پرسیدم " یاس چیزی می خوری برات بیارم . " ابروهاشو به نشونه نخواستن بالا انداخت و بازم سکوت کرد ! چون می دونستم عاشق شکلاته باز پرسیدم " یاسی کاکائو .. " نذاشت حرفمو تموم کنم . یکدفعه گفت تک تک ( به همه ویفر شکلاتیا می گه تک تک !! ) می خوام . خندم گرفت
اما سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر همین با اخم گفتم " خب همین جا بمون تا برات بیارم . از جات تکون نخوریا والا نمی ذارم بمونی . " سرشو از یک طرف خم کرد و دست به
سینه نشست . پاشدم برم واسش کاکائو بیارم که یادم اومد آخرین شکلاتو صبح ریحانه با خودش به مدرسه برد و دیگه هیچ شکلات کاکائویی نداریم که به یاس بدم . داشتم با خودم فکر می کردم که چی بهش بدم که صداش در نیاد و شروع نکنه به شیطنت که همون لحظه نصف موهاشو از پشت اُپن آشپزخونه دیدم و فهمیدم برخلاف قولی که داده پشت سر من راه افتاده . راستش از نحوه ی قایم شدنش خندم گرفت و تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بذارم . بلند داد کشیدم " بازم که اینجایی ! الان میام گازت می گیرم ( فکر می کردم می ترسه و میره می شینه ولی زهی خیال باطل من !! ) " عوض اینکه بره بشینه تا من بیام ، واستاده و با آخرین قدرت توی چشای من می خنده . انگاری ۵۰۰ تا صحنه کمدی با هم داره جلوش اکران میشه . غش غش و از ته دل . هر کاری کردم نخندم نشد . واسه همین شروع کردم به خندیدن با اون . حالا نخند کی بخند . کل پذیرایی ، اتاق ها و هال رو دنبالش دویدم تا قلقلکش بدم . بعد از اینکه کلی با هم بازی کردیم گفت " من کاکائو می خوام . "  در حالی که انگشت اشارمو گاز می گرفتم با خجالت گفتم " وای یاسی گلی ، شکلات نداریم ! به نظرت تو چیکار کنیم ؟ " کمی فکر کردم و بی هوا پرسیدم "  می خوای موهاتو مثل عروس درست کنم ( باید یه جوری سرشو گرم می کردم تا از فکر شکلات بیاد بیرون والا بیچارم می کرد ) . " کمی بالا پایین پرید و گفت " آره آره . آخ جون . موگیلای ( موگیر ـ سنجاق سر ) ریحانه رَم برام می زنی؟! " " آره  قربونت برم . تو برو پایین تختم چهار زانو بشین تا من بیام " . رفتم تمام وسیله هامو  آوردم و شروع کردم به درست کردن موهاش . از بس موهاش نرم بود خوشم میومد پریشونشون کنم . یاد موهای خودم افتادم که شبیه موهای یاس بود ولی کلیشون ریخت و خیلی هاشونم سفید شده ! فکر کنم آرایش موهاش ۳۰ دقیقه طول کشید و همون یاس شلوغ و خونه خراب کن ، آروم ساکت نشسته بود . داشتم از تجعب شاخ در میاوردم . یعنی این خود یاس بود !! باورم نمی شد که بتونه این همه وقت آروم بمونه و جیکش در نیاد . آخه مامانش میگه فقط وقت خوابه که از دستش راحت می شیم ( از بس اذیت می کنه ) . موهاشو براش بافتم و گوجه ای بستم . خیلی ناز شده بود . شده بود عینهو عروسای واقعی . صورتش کلی خانوم شده بود . گفتم "
یاسی ببین چقدر خوشکل شدی . " ملیح خندید و گفت " من گشنمه ( من نیم ساعت دارم زحمت می کشم برای موهای شازده خانوم ،‌ایشون احساس گشنگی می کنن ! عجب ! ) " یه ظرف آش واسش آوردم اما نصفه خورد و رفت پارکینک که با بچه ها بازی کنه . بعد از رفتنش با خودم فکر کردم با همه شیطنتا و شلوغکاریاش یه دنیای دست نیافتنی و سر به مُهر باقی مونده البته این مقتضای سن همه ی بچه هاست و نمیشه این موضوع رو منکر بود اما من معتقدم هر بچه ای با هر نوع ویژگی عجیب دلنشین و دوست داشنتنیه .          

به یاد نگارنده ع ش ق 

                              

* با یک شاخه گل می توان بهاری نبود و
   بهار را داشت .
   با یک باریکه ی نور می توان نورانی نبود و
   روشنی را داشت .
   با یک تک ستاره می توان آسمان نبود و 
   بزرگی را داشت .
   با یک دل کوچک می توان اقیانوس نبود و 
   دریا را داشت . 
   با یک چهره سپید می توان زیبای خفته نبود و 
   عشق را داشت .
   با یک نگاه ساده می توان متفاوت نبود و
   یگانگی را داشت .
   ..
   ..

** سلام بهانه است برای پیوندی تازه با تو ..
     شروعی دیگر برای از آن تو شدن ..
     آغاز لحظه های تکراری و بی مانند ..
     به جان خودت قسم ، 
     سلام هایم همه بهانه است
     برای عشقی شیرین از تو ..
     سلام یگانه ، سلام ! 

پ.ن : یه حس جدید می خوام تا بتونم با کلمات توی ذهنم بازی کنم . یه انرژی تازه ، یه شروع ناب و بی مثال . شاید همین چند روزه موقعیتشو داشته باشم . بازم دوست دارم فقط و فقط از تو و برای تو بنویسم .

به یاد نگارنده ع ش ق

                  

سلام عزیز دل من ..

شب یلدات مبارک ، عزیز همیشه حاضر . میدونم امشب هم مثل همیشه ، تو توی تک تک 
لحظات من حضور داری . بودنت رو میفهمم . وقتی میایی عطرت همه وجودمو پر میکنه و ناخود آگاه لبخند روی لب هام میاره . مثل آینه ای میمونی که تصویرشو هیچ وقت تنها نمیذاره . راستی عزیز میدونستی آینه بدون تصویر میمیره ؟! مثل آدمی که بدون قلب وجودی نداره . چقدر خوشحالم که عشقی توی وجودم ریشه داره که هیچ کس ندارتش ، آخه تو بین همه ی آفریده های خدا یکتا هستی . هیچکی مثل تو ، بزرگ و بخشنده نیست . هیچکی مثل تو ، مهربونی و غرور رو با هم نداره . هیچکی مثل تو ، دوست داشتنی و لایق پرستیدن نیست. هیچکی مثل تو ، بردبار و صبور نیست . باید تا آخر عمر خدا رو شکر کنم که تو پا به زندگی سرد و خالی از محبت من گذاشتی . دوستت دارم و تا لحظه ای که باشم ،‌ عاشقت میمونم . مهم نیست که چقدر از هم دوریم . مهم نیست که بارون مشکلات می خوان احاطمون کنن . مهم اینه که ما همدیگه رو داریم . من تو رو و تو من رو .. هیچکسی حق این رو نداره که عشقمون رو ازمون بگیره . دلای ما تا ابد با هم میمونه . من و تو برای همیشه بهم تعلق داریم حتی اگه در ظاهر
هم اینجوری نباشه . یادت میاد خودت اینو بهم گفتی " آدما به کسی تعلق دارن که خودشون
دوست دارن داشته باشن حتی اگر در ظاهر هم اینجوری نباشه " .   

گر چه زندگی با درد و غم همراه است ٬
اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست .
اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی ٬
تکه های سالم را بر گیر و براه ادامه بده ٬
چون در پایان آرزوهایت را برآورده خواهی یافت .
به یاد داشته باش که ،
در پایان همین فراز و فرودهاست که یکدیگر را توازن می بخشند .
بگذار اشکهایت جاری شوند ٬ 
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد ٬
اما تسلیم ٬ هرگز ! هرگز !
به یاد آر که در تو نیرویی هست
که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد ٬
حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند .

دوستت دارم و هیچ چیزی نمی تونه از عشقم به تو کم کنه . من اجازه نمیدم عشق پاکی که به تو دارم ، مال یکی دیگه ای بشه که نه می فهمه عشق چیه و نه ایثار . همیشه می گفتی
به کسی که قراره جای تورو توی قلبم بگیره حسودیت میشه . شاید فکر می کردی اگه از هم دورتر بشیم ،‌ جای تو رو به یه نفر تازه وارد دیگه میدم اما به صداقتت سوگند ، هیچ کسی به غیر از تو حق نداره قلبم ، احساسم ، نوشته هام و هر چیزی که توی این دنیا دارم رو متعلق به خودش بدونه .

دوستت دارم و 
توان آن هر چه باشد ، باشد .
دوستت خواهم داشت ،
باکی ندارم از هیچ کس و هر کس که 
تو را دارم ، عزیــــــــــــــــز .

* لای یکی از کتاب هام یه شعر پیدا کردم دقیقا مال یکسال پیش . خوندمش و متوجه شدم در عرض این مدت کلی عوض شدم . یه جورایی بزرگ شدم . دیدم به زندگی عوض شده . علاقه ام به تو حالت منطقی تری پیدا کرده . سعی کردم صبورتر و بردبارتر بشم ( با اینکه گاهی اوقات
کم صبر و تلخ می شم )‌ . می بینی عزیزم ! این عشق ، همون عشقی که تو دوست داری . خانوم شدم و دیگه از شیطنتای بچگی خبری نیست . ازت ممنونم که اجازه دادی خودمو بشناسم . سهم تو در زندگی من اونقدر بزرگ هست که نمیشه نادیدش گرفت . نمیشه ازش گذشت و فراموشش کرد . من همیشه عاشق می مونم چون عشق راه رسیدن به خداست اما فقط و فقط ، عاشق وجود مقدس تو .

قاصد عشق من و تو ،
چه بی پروا مرا به سکوت دعوت کرد .
شاید از چهره ام ،
تپش کشنده انتظار ورود تو را نخوانده بود و
اگر هم خوانده بود ،‌ ندیده انگاشته بودش .
صدایت را ، هم آواز زمزمه ماه کردم .
صادقانه دلم را در جریان زندگی دلت اسیر ساختم .
ناراضی نیستم چون هنوز هم ، چون همیشه ،
تا ابد همیشگی ، تا فرداهای پر خاطره ،
تا ته انتظار شفاف پروانه ، دوستت می دارم ..
(هُدا ـ آذر ۸۲ )

به یاد نگارنده ع ش ق 

               

کوهو می ذارم روی دوشم ، رخت هر جنگو می پوشم 
موجو از دریا می گیرم ، شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو توی خونه ،‌ می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو می شمرم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره ، هیچ کدوم کاری نداره
دنیا رو کولم می گیرم ، روزی صد دفه می میرم
می کنم ستاره ها رو جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه ، یه قشنگ ِ نازنینه ..
تو اگه می خوای نذارم هیچکسی تو رو ببینه 
 اگه چشمات بگن آره ، هیچ کدوم کاری نداره
چشم ماهو در میارم یه نوردبون میارم
عکس چشمت رو می گیرم جای چشم اون می ذارم
آفتابو ورش می دارم واسه چشمات در می ذارم
از چشات آینه می سازم با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره ، هیچ کدوم کاری نداره

احساسهایی در زندگی هست که در حد ظرفیت کلمات نمی گنجد و عقل در تحلیل آن عاجز می ماند . شاید تنها پاسخ لایق به این حس ماندگار ، برآوردن دست به سمت همان ابدیت بی نهایت مطلق همیشگی باشد و شکر تمامی داشته های میسر و نا میسر آدمی . نمی دانم چطور توصیف کنم شور تازه ای که در وجودم قلیان می کند و با حضور تو سرکش و مهار ناپذیرتر از همیشه می گردد . وجود تو آنقدر پر برکت و زیباست که جای هیچ حرف و حدیثی را باقی نمی گذارد . من سرشارم از سخنان دل انگیز و پر معنای تو ، سرمست از تمامی ایثارهای قابل تحسین تو و لبریز از عشقی که فقط و فقط معجزه نگاه توست به دریچه تنگ و تاریک زندگی .
روحت آنقدر بزرگ است و لطیف که آسمان چشمانم را پر پروازی بارانی و نم نم می دهد . چنان مهربانی که گاه گداری مانند اصل بشریت که دیر گاهیست از آن دور گشته اند ، مخصوص حمد و ثنا می شوی . کاش هر لحظه ی با تو بودن هزاران هزار سال طول بکشد تا من در سایه عظمت بی انتهای تو رشد کنم و بزرگ شوم . کاش خدا آنقدر سعادتمندم کند که تو را در کنار داشته باشم . دستان تو آنقدر بخشنده است که حاتم طلایی را افسانه ایی دروغین جلوه می دهد . نمی دانم خداوندگار زمین پاداش کدامین خوبی ِ نکرده را بر من ارزانی داشت که تو ماه شبهای بدون ستاره ی من شدی . دروغ نیست . وهم نیست . حقیقت است عزیز ، حقیقت . حقیقتی شیرین و غیر قابل انکار  . مثل  وجود محبت ، وجود یگانگی ، وجود خدا . هر روز که می گذرد بُعد
تازه ای از تو در برابرم گشوده می شود . هر روز بیشتر و بیشتر می شناسمت و به احد بودنت ایمان می آورم . ایمان به اینکه در دنیایی به این شگفت انگیزی ، تو پر رمز و راز ترین آیت خداوند عالمی . 

ای خالق هر قصه من ، این من و این تو
بر ساز دلم زخمه بزن ، این من و این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهی و سالی
با هر نفسم داد می زنم جای تو خالی
منم عاشق  ِ ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن ، تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن 
صدای پاتو از کوچه شنیدن ، تنها تو رو دیدن
تو اون ابر بلندی که دستات شبای شوره زاره  
تو اون ساحل دوری که هر موج به تو سجده میاره
تو فصل سبز عشقی که هر گل بهارو از تو داره
اگه نوزاش تو نباشه گل گلخونه خاره
منم عاشق  ِ ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن ، تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن 
صدای پاتو از کوچه شنیدن ، تنها تو رو دیدن
تو آخرین کلامی که شاعر توی هر غزل میاره
بدون تو خداوند توی شعراش غزل دیگه نداره
بمون که شوکت عشق بمونه که قصه گوی عشقی
نگو که حرمت عشق شکسته ، تو آبروی عشقی ..
منم عاشق  ِ ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن ، تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن 
صدای پاتو از کوچه شنیدن ، تنها تو رو دیدن
ای خالق هر قصه من ..
ای خالق هر قصه من ..

دیشب را کامل به گفته های زیبایت فکر کردم . آری ! راست می گویی ! حق با توست . عشق راه رسیدن به خداست . من از درک عظمت تو ، ‌به درک خداوند می رسم . من از لمس حضور تو ، به لمس خداوند می رسم . من از عشق تو ،‌ به عشق خدا بر بندگان ناسپاسش می رسم .   باید صبور بود و پر تحمل . باید همیشه بزرگ بود و عاشق . مهم نیست به چه عشق بورزی ، مهم اینست که عشق بزرگ و خود ساخته ات کند . دست نیافتنی ات کند . از گناهان کوچک و بزرگ پاک پاکت کند . مهم این است که معتقد شوی انسان با این همه کب کبه و دب دبه همواره محتاج وجود خداست . وجود ما پاره ای از تن خداوندگار حیات است و باید به اصلمان بازگردیم . ما به یکدیگر عشق می ورزیم تا یاد بگیرم چگونه می شود خدا را خالصانه دوست داشت و پرستید . گاهی احساس می کنیم به خدا نیاز داریم ، به هم صبحتی با یگانه ای که چون هیچ کسی نیست ، نا غافل خود را غرق نماز و دعا می بینیم . خودمان را تطهیر می کنیم و فریاد می زنیم "  اشهد ان لا اله الا الله  " به حکمت و عدالتش توکل می کنیم . با حمایت او به جنگ سختی ها می رویم . زمین می خوریم و برای بلند شدن دستش را به کمک می طلبیم . مثل من ، مثل تو ، مثل پدر . من و تو هر دو ، با توکل به ذات ابدی می توانیم تا آخرین توان به جنگ سنگهای زندگی برویم . مشکلات ساده نباید این چنین بهم ریخته مان کند . ما هر دو قوی هستیم و معتقد . خدا با ماست . خدا هم مانند من مانند تو عاشق پیشه ترین معبود است . مطمئن باش کمکمان می کند تا نشکنیم و نبازیم . ما باید آنقدر بزرگ باشیم که خدای از آفریدنمان خرسند و راضی باشد . دوست دارم مثل تو و پدر باشم . مثل تو بخشنده و مهربان و مثل پدر نترس و پر جذبه . من می توانم محکم باشم و مقاوم ، همانطور که به تو قول داده ام  . 

* تو رو جون ِ عزیزت ،
به ایمون و به دینت ،
به نذر سفره چینت ،
ازم رو برنگردون بابایی .

من امروز شروع کردم به کاری که فاخره باعث اون شد . اگه شکر داشته هامونو به جا نیاریم ، خدای مهربون ازمون می رنجه . همونطور که خدا ما رو در شرایط تلخ زندگی تنها نمی ذاره ، ما هم نباید تنهاش بذاریم . خدا بابای مهربونیه پس بیایم همیشه شاکرش باشیم . فاخره ازت ممنونم که باعث شدی یادم بیاد وقت اون رسیده که به قولام عمل کنم و یه طلب بخشش بابت اینکه رنجوندمت .

به یاد نگارنده ع ش ق 
    
               

ای کلید قفل شعر !
ای تو هم گریه من !
خوب دیروز و هنوز ،
اگه حتی بین ما ، 
فاصله یک نفسه نفس منو بگیر .
برای یکی شدن ،
اگه مرگ من بسه نفس منو بگیر .

الان احساس می کنم به اندازه تمامی کلمه هایی که برات نوشتم و نخوندم ،‌ دلتنگ حضورتم . چقدر احساس خفقان می کنی زمانی که دوست داری کسی رو کنارت داشته باشی اما نداری . چقدر تلخه که حتی نمی تونی بهش بگی این دور شدن تدریجش داره عذابت میده . چقدر سخته که مجبوری علی رغم میلت سکوت کنی و بگی چشم . می دونم هیچ کس نمی فهمه من چی میگم . می دونم هیچ کس نمی فهمه . باورت میشه تو هم داری میشی یکی از اونا ؟! یکی از اونایی که عشقشون فداکاری بود و غریبه موندن . دوست دارم برات حرف بزنم مثل قبل مثل همیشه . اما یه حس موذی مثل خوره همه مغزم رو داره می خوره و نمی ذاره بگم . درسته زندگی احساس و رمانیتک بازی نیست . درسته که دیگه به هر کی بگی من دلم می خواد زندگی با عشق داشته باشم میگه " تو هم خیلی دلت خوشه " ولی من هنوز نفهمیدم تکلیف دل چیه ؟! آدما برای چی به همدیگه عشق می ورزن و عاشق می شن ؟! یعنی عشق صادقانه فقط علاقه ایی که آدم باید توی دلش نگه داره ؟! من اگه می فهمیدم عشق اینه که تو عاشق میشی و باید در آخر به هر دلیلی فراموشی باشه ، هیچ وقت عاشق نمی شدم . من نمی فهمم چرا تو داری این کارو می کنی ؟! اگه به خاطر خود منه‌ که من نمی خوام تو اینجوری باشی . به خدا منم ، آدمم ، بالغم ، احساس دارم . آخه چرا داری این کارو با من و خودت می کنی ! چرا همه راههای جلوی پامو یکی یکی داری می بندی . گناه من چیه !! من چه گناهی کردم که اینجوری باید تاوان پس بدم خدا ؟! ناشکری نمی کنم . من آدم صبور و پرتحملیم ، قویم ! من ازت گله دارم ، فقط همین . به خدا این انصاف نیست . به خدا این رسمش نیست . می دونم گرفتاری اونقدر که وقت نداری برای من از حال خودت بگی . می دونم درسات واجبترن . ولی من یه سوال می پرسم که لازم هم نیست به من جواب بدی . به وجدانت جواب بده . تو حتی یک لحظه هم وقت نداری ؟! فقط چند ثانیه که برای من بنویسی !  اگه می خوای با این کارا باعث بشی من از اینی که هست بیشتر بهت وابسته نشم ، اگه دوست داری من عذاب نکشم ،‌ اگه با این کارات قصد داری منو به زندگی عادیم برگردونی و اگه .. بولله قسم من اینجوری بیشتر غصه می خورم و عذاب می کشم . می دونم تو هم داری توی این رابطه عذاب می کشی و تنهایی بار همه چیزو خودت به دوش می کشی اما آخه عزیز دلم پس من واسه چی اینجام ، هان ؟! من که قول دادم تا وقتی نفس می کشم نذارم تنها بمونی . بی انصاف من دوستت دارم پس چرا می خوای خودتو ازم دور می کنی . آینده ، سرنوشت و هزار تا چیز دیگه ، فقط و فقط با خداست . هیچکسی نمی تونه بگه فرداش حتما اینه یا فرداش حتما اونه . اگه آدما می تونستن بفهمن فرداشون چیه که وجود خدا مفهومی نداشت ! آخه آرش من ، چرا با من و خودت داری همچین معامله ای می کنی ! مگه ما به هم قول ندادیم هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاریم . مگه قرار نشد توی زندگی صبرمون زیاد باشه تا مشکلاتمون جرات نکن بیان و به خودش اجازه عرض اندام بدن . دلم برات تنگ شده . من دلم واسه آرشی تنگ شده که همیشه سعی می کرد بهم یاد بده باید بزرگ باشم و بزرگ فکر کنم . من دلم واسه اون آرشی تنگ شده که نمی ذاشت بقیه اشکامو ببینن . من اون آرشو می خوام ، نه این آرشو . به خدا غریبه نیستم . احساساتی نیستم . عجول نیستم . فقط دوست دارم مثل گذشته ، مثل اون وقتایی که سعی می کردی به من نزدیک شی ، باشی . دوست دارم ازم بپرسی چرا اینقدر بی تابم . دوست دارم بازم حامیم بشی و تنهام نذاری . دارم احساس بی کسی می کنم . انگار هیچ کسی نیست که بتونم بهش تکیه کنم . نگو نه . نگو خونوادت هستن . نگو دیگه از این حرفا نزن . درسته اونا هستن و هیچ وقت پشتمو خالی نمی کنن اما من خیلی وقته راهمو ازشون جدا کردم . من خیلی وقته نشون دادم تو رو دارم بهشون ترجیح میدم . ولی تو هم داری تنهام میذاری . انگار حرفامو باور نکردی یا اینکه هنوزم نمی دونی عشق من به تو واقعیه . من امروز اومدم پیشت گله کنم . آخه عزیز این درسته که تو آدرس اینجا رو یادت بره . یعنی اینجا اینقدر برات تکراری شده که آدرسشو فراموش کردی . من توقعی ندارم ازت . من نمی گم چرا اینجوریه . ولی باور کن تنهام گذاشتی . اما غصه نخور خدا بزرگه و حنان . می دونم همه چیزو به اصلاحمون تغییر میده ،‌ یگانه ! خب دیگه منم برم ساحل . می خوام قدم بزنم و فکر کنم . منتظرت می مونم . 

به امید دیدار همیشه نازنینم ..         

به یاد نگارنده ع ش ق

سپاسگزار امروزت باش و ببین که چگونه به طرز معجزه آسایی زندگی ات لبریز لذت و شادی می شود . قدر دان انسان های اطرافت باش و بنگر که چگونه انسانهای دور و برت به زندگی تو ارزش و اعتبار بیشتری هدیه می دهند . شکرگزار نعمتهای طلایی زندگیت باش و شاهد باش چقدر راحت اکثر این فرصت ها را شکار خواهی کرد . سپاسگزار داشتنی هایت باش و ببین این دارایی ها خود به خود زیاد می شوند . از مشکلات و چالش های زندگی استقبال کن و بنگر که چقدر ساده با این پذیرش ساده قوی تر و مقاوم تر می شوی . روزهای تاریک و سیاه زندگی ات را سپاسگزار باش و شاهد باش که چقدر این روزها روشن و فروزان می شوند . قدر دان روزهای درخشان و طلایی زندگی ات باش و بنگر که چقدر لذت و خوشنودی از این روزها بیشتر می شود . اگر قدر دان داشتنی هایت نباشی ،‌ دیر یا زود آنها در مقابل چشم هایت محو و زایل می شوند و چیزهایی که سپاسگزارشان هستی همچنان در دسترس ات باقی خواهند ماند و به خاطر توجه و سپاسگزارانه ات حتی قوی تر و مستحکم تر خواهند شد .

* دنیا آنقدر عجیب نیست که ما تصور می کنیم بلکه دنیا آنقدر عجیب است که ما حتی نمی توانیم تصور کنیم !

به یاد نگارنده ع ش ق

                   
 
آسمان چشم او آینه ی کیست
او که چون آینه با من روبرو بود
درد و نفرین ،‌ درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایی دست او بود
گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد
چهره اش آینه ی کیست آنکه با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من ، روزگارت شادمان باد
ای درخت پر گل من ، نو بهارت ارغوان باد

سلام همنفس !
نمی دانی چقدر این روزها بهانه بودنت این اتاقک چوبی را قرمز مخملین می کند . اگر بگویم اینجا هم بوی امروز ما را غریبه می پندارد گریه ات می گیرد . نمی دانم ،‌ نمی دانم ،‌ به خداوند مان قسم نمی دانم کدامین باد سرد و وحشی مهربان بودنت را از من گرفت . به چشمانت قسم نمی دانم گناه من چه بود این گونه باید دوری شدنت را شاهد باشم . چرا فراموش کرده ای روزی را گفتم بی تو می میرم یگانه ! وای اگر بدانی وقتی می بینم از من دوری می شود چه حالی پیدا می کنم ! اگر بدانی چه زجری می کشم وقتی .. ولی باشد ، باشد ، اگر تو بدین سان آرام می شوی ،‌ اگر این دور شدن تدریجی که می خواهد نتیجه اش فراموشی من باشد ، آرامت می کند ، اگر بدانم عاشقانه هایم جای مرهم زخمیست برای درد های کهنه راضی می شنوم به راضی .. به عشقمان قسم ، من جز شادی تو از خداوند هیچ نخواسته ام . دعای من فقط سلامتی تو بوده . دعای من فقط آرامش تو بوده . من جز این هیچ نخواسته ام . راستی بگو از حالت بدانم . آخر تو که نمی دانی چقدر دلتنگت بودم اما .. از دیشب تا همین چند لحظه ی پیش مریم با من بود . آری ! همان مریم روشن دل .

عطر زرد گل یاسو نمی خوام
نمره ی بیست کلاسو نمی خوام
عشق روی نقطه ی جوشو نمی خوام
دوره گرد گل فروشو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام

چقدر صدایش به دل خسته ی من می نشیند . چقدر مهربان است و بزرگ . آدم را آرام می کند . به خلسه می برد . مریم می خواند و من فکر می کنم که این روزها چقدر خودخواه شده ام . مریم می خواند و من تو را لبخند زنان گوشه اتاقم می بینم که آرام و متین می گویی آروم باش خانوم کوچولوی من ! لحنت درست شبیه همان لحنی بود که در اوج دلتنگی های من  سعی می کردی آرامم کنی . چقدر آرام بودی و مهربان . خسته اما غمگین نه ! مثل همیشه لبخند می زدی اما پشت این لبخند همان خستگی همیشگی پنهان بود . خواستم بیایم و بگویم چرا دیگر مهربان نیستی ولی انگار فکر مرا خواندی و انگشت اشاره ات را به علامت سکوت روی لبهایت گذاشتی و هیچ نگفتی . چین روی پیشانیت چقدر زیبا بود با آن اخم ساختگی . دوست داشتم دستت را بگیرم و بنشانمت پیش خودم ،‌ روبروی همان قاب عکسی که تو هم داری اش اما یکدفعه نمی دانم چرا از خاطرم محو شدی جوری که نتوانستم لب از لب بگشایم .

چند صباحیست نفس حروفم تنگ گرفته است ..
نمی دانم روح کلماتم سرما زده
یا که زمستان به حیاط نفسهایش ،
سرکی کوتاه کشیده است ..
با خود پیمان بسته بودم ،
در سکوت شعری تلخ بسرایم ..
وای اما نمی دانی تو !
لحظه هایی هست که سرودن کاریست بس دشوار .. 
افکارم به هم می پیچند .. واژه هایم می گریزند ..
دلکم بارانی می گردد .. 
مگر یادت رفته ! گفته بودم که آتش دلتنگی تو ،
همیشه روشن و شعله ور است ..
خدایا تا کجا چشمُم وا راهِن ..
وای خدا بی تو شُو و روزُم سیاهِن ..
بُدُ گرگین جُنُم آتِش ایگِ  ..
عزیزُم تَمُم ِ خَندَوُنُم خامُش ایگ ِ ..

آه بار خدایا ! نمی گویم چرا این همه دلتنگی ! نمی گویم چرا این همه دوری ! نمی گویم چرا این همه نگرانی و اشک ! نمی گویم چرا اینگونه ! به عدالتت قسم ناشکری نمی کنم ! به عظمتت سوگند راضی ام به رضای تو ! فقط کاش ..

* در عرض این یک هفته بارها برات نوشتم و بی هوا روشون خط کشیدم تا مبادا تو رو برنجونه ! تصمیم گرفته بودم تا وقتی سکوتتو نشکستی منم سکوت کنم . دوست نداشتم فکر کنی .. با اینکه ازت رنجیده بودم اما باز هم بخشیدمت بی اونکه ازت جوابی بشنوم . بی اونکه حتی کلامی با منی که .. صحبت کنی . من بخشیدمت چون تو رو دوست داشتم و دارم . با اینکه شبهای وحشتناکیو گذروندم و سکوت کردم . تو حتی نیومدی که بپرسی من چرا اینقدر خواهش کردم که باشی . من بابت شعرایی که برات میگم منتی رو برسرت نمی ذارم اما کاش فقط یک لحظه ، فقط و فقط یک لحظه ،  .. .. .. .. .. این نوشته رو هم واسه این گذاشتم که هم دلتنگت بودم و هم دل نگرون . شاید دیگه تا وقتی تو سکوتتو نشکنی منم هیچی ننویسم .

به یاد نگارنده ع ش ق

امروز مدتها از آن روزی که دوست داشتی جزیره ی من باشی ، ‌گذشته است . امروز دیگر نه تو قصه امیر من می شوی و نه من برایت از سر شادمانی می خندم . امروزمان تلخ است و تشنه
. تلخ از سردی ما و تشنه از بی محبتی های گاه بی گاهمان . امروز دیگر نه خدا می خندد و نه ملائک از سر دلتنگی های شبانه قطره اشکی را به دامان خدا می ریزند . دیگر هرگز بارانمان نخواهد بارید . می بینی ! می بینی ! می بینی ! زندگی فسانه های عجیبی از من و توست . زندگی آن نیست که تو می شنوی ! زندگی آن نیست که دبیر جغرافیا بر نقشه جهانت نقل کرد
! زندگی چیزی جدای اینهاست ، ‌جدای جدا .

هرگز نخواستم که
به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم ..
اونقدر ظریفی که ..
اما تو خلوت خودم ،‌ تنها فقط مال منی ! 

و من می اندیشم که این شعر ، مرا با خود به کجا می برد ؟ به کدام سوی دور ؟ به کدامین خاطره به یاد نماندنی . می بینی ! این سیاوش همان سیاوش همیشگی ماست . همانقدر تازه و مهربان . پس چرا ما همان آدمهای پیشین نیستیم ؟! چرا اینقدر دور شدیم از عاشق بودن ! آهان عزیز ! فراموش کرده بودم ، زندگی شعر و ملودی نیست ! زندگی احساس نیست ! زندگی سخت بی رحم است و لا مروت ، عشق و احساس سرش نمی شود که !
 
راستی چند وقته که
رفتم بی غم و غزل سرکار
روزگارم ای بدک نیست ،
شکر غربت گرمه بازار !
قلم و دفتر شعرم ،
توی گنجه کنج دیوار ،
غزلش گوشه ی انبار ..

لبخند می زنم . تازگی ها یاد گرفته ام ،‌ اشک و لبخند راز از درون شکستن است !! لبخند می زنی تا کسی نفهمد در خلوت خود گریسته ای و اشک می ریزی تا یادت بماند شادیی این گوشه و کنار نیست که تو اینقدر سنگ خوشبختی را به سینه ات می زنی ! مگر ندیدی امروز غم قلبت به سنگینی تمامی  الفبای عاشقانه هایت بود ! مگر ندیدی که چطور قلاده ی بی رحم مرزهای از پیش تعیین شده اشک های دلت را در خود کشت ! مگر ندیدی چقدر بی عاطفه گفتی " عزیزم تولدت مبارک ! " شمع ها چقدر مسخره می سوختند وقتی چشمهای تو هم در حسرت دیدارها می سوخت . همه چیز مصنوعی بود و پوشالی ،‌ مثل خنده ی من ، ‌شادی من و ..

روی سکوی کنار پنجره 
همه شب جای منه ،
چند ورق کاغذ و
یک دونه قلم ‌همیشه یار منه ..

چقدر خندیدم به آن بی خبری که گفت بنویس و نترس که گشوده شوی . روز خوبی بود . دقیقا یادم هست . من ، فاطی و زری ! هر سه مان به این خوش باوری خندیدیم و من تلخ تر از همه و پدر بود که می گفت مظمون شعرهایت عجب سوال برانگیز و ناخواناست و من باز تلخ خندیدم
. تلخ تر از همیشه ، خیلی تلخ تر . آنقدر تلخ که به گریه ام انداخت . 

حالا من موندم و یک دونه ورق
که اونم از اسم تو سیاه می شه
چشمونم فاصله رو از پنجره دید می زنه
دلم اسم تورو فریاد می زنه
درای پنجره رو تا انتها باز می کنم
تو خیالم با تو پرواز می کنم ..

و فروغ ! و فروغ ! باز هم فروغ و گاهگاهی مریم . پرنده فروغی که دوست داشت پرواز را بخاطر بسپارم و رسپیناد مریم که می کوشید خزانش بهار باشد و من ! من  ِ تنها ! من  ِ با تو و بی تو ! آن وقت ها که به مریم خندیدم و فروغ را دیوانه ای پنداشتم ،‌ تو نیامده بودی . نگفتم ! نگفتم ! دنیا فسانه ای بیش نیست ! گاهی بوی دلتنگی می دهی ، گاهی نه ! گاهی عاشق می شوی و گاهی نه ! گاهی می خندی و گاهی نه ! گاهی مهربان می شوی ، گاهی نه ! گاهی اهلی می شوی ،‌ گاهی نه ! می دانم رنگ واژه هایم چون همیشه می پرد وقتی اینگونه آشفته می نگارم ! نترسید بچه های من ! همه چیز خوب است و خوش ! فقط این دل ما ، دل نیست . عجب بهانه ی دلگیری است ، قناری ! می بینی ستاره ،‌ ماه من دیگر شب را نمی شناسد . ماه مهربان من دیگر ستاره هایش را نمی شناسد . ماه مهربان من دیگر مهربان نیست . ماه من ،‌ می خواهد غریبه بماند . غریبه ی غریب .. 

* نترس من هنوز تا مرز شکستن ، یک غرور پنهان ،‌ فاصله دارم ..
* خورشید باید آنقدر بسوزد تا قدرت سوزاندن داشته باشد ، پس دیگر نگو خورشیدت مغرور مانده .
* یک نفس عمیق بکش ،‌ تو قوی ترین موجود زمینی ! تو به سادگی شمع نمی شکنی ، ‌می دانم !