به یاد نگارنده ع ش ق

زندگی خالی نیست .
مهربانی هست ، سیب هست ،
ایمان هست . آری !
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .

امسال زیباترین عید رو در کنار مریم و خونواده داشتم . شاید بشه گفت اولین سالی بود که پس از بی تفاوت بودن نسبت به تحویل سال به بهترین نحو روزهای تازه و نو رو از بهار تحویل
گرفتم . امروز برای اولین بار از دسترنج خودم به تمام کسایی که از ته دل دوستشون دارم ، عیدی دادم . نوشته هام با ارزش ترین هدیه ای بود که می تونستم به اون ها بدم . مزه ش در این بود که همشون از کارهای خود من بود و من برای اولین بار ثابت کردم ، اگه بخوام می تونم بهترین ها باشم . وقتی دعای تحویل سال رو می خوندن ، حس دیگه ای داشتم . انگار کلمه های این دعا رو با همه ی وجود فریاد می زدم و لمس می کردم . احساس می کردم این آیه ها با روح من عجین شدن و از من یه دختر محکم و کامل ساختن . خدا رو به خاطر خوشبختی بزرگی که بهم داده بود و من تا حالا نادیدش می گرفتم ، از صمیم قلب شکر گفتم . کاش ما آدما بتونیم قدرت شگرفی که خداوند در وجود تک تکمون گذاشته ، بشناسیم و به نحو احنست ازش بهره ببریم . یه عده از شعرهم برای نقد رفته که اگه خدا بخواد واسه چاپ مجوز بگیره . خیلی خوشحالم از اینکه قلب پاکی دارم که توش کینه نیست ، از این که بلد نشدم در هیچ شرایطی دروغ بگم و تظاهر کنم ، از اینکه توی زندگیم واسه کسی بد نخواستم ، از اینکه فقط و فقط بخشیدم بدون اینکه انتظار بخشش داشته باشم ، از اینکه خدا بهم صبر بی نهایت داده ، از اینکه به چیزای کوچیک و پر بها قانعم ، از اینکه همیشه از طرف قدرت لم یزلی بی جواب نموندم و به بهترین شکل حمایتم کرده . زندگی پستی و بلندی زیاد داره اونقدر که نتونی اونا
رو روی یه منحنی خط راست جا بدی پس باید یاد بگیریم جوری عمل کنیم که از عملکردهامون کمترین پشیمانی حاصل بشه . امشب احساس می کنم تمام قدرت های دنیا رو برای ساختن فردام دارم . امشب می تونم با اطمینان بگم که یاد گرفتم خودم روی پای خودم بلند شم و بگم " یا علی " تصمیم گرفتم مطالعه کنم و اولین کتابم صد سال تنهایی ـ گابریل گارسیا مارکز ـ باشه . شاید بعد از اون کویر ـ دکتر شریعتی ـ یا آثار شاملو رو بخونم . حالم خیلی خوبه و برای رسیدن به این حالت سختی های بی شماری رو تحمل کردم . آسون و راحت نبود برام قبول خیلی چیزهایی که حالا بهش رسیدم . من برای بزرگ بودن ، هنوز خیلی خیلی کوچیکم . باید زاویه ی دیدم نسبت به زندگی ، دنیای اطراف و آدماهای دروبر یک مقداری بچرخه . هر انسانی که مخلوق خداست ، جایزالخطاست پس از آدمای اطرافمون بت نسازیم . سعی کنیم هر کی رو اونجوری که هست ببینیم نه اونجوری که دلمون می خواد باشه . لحظات زندگی با دستای خودمون هم می تونه زیباترین و به یادگار موندنی ترین ثانیه ها باشه ، هم دردناک ترین اونها . توی این دنیا هیچ چیزی بدون زحمت بدست نمیاد پس باید فقط و فقط تلاش کرد . بیایید یاد بگیریم خودمونو باور کنیم . بیاید بپذیریم اگر خودمون شخصیتمون رو دست کم بگیریم و زیر سوال ببریم دیگرانی که حتی ارزش یه ارزن رو هم ندارن به خودش اجازه ی توهین به اعتقادات
و یاخته هامونو میدن . شروع سال جدید برای من باز کردن پنجره ی دیگر دیدم به دنیا بود . من راهم رو پیدا کردم و با استسلای خاطر پا به این جاده می گذارم .

یا مقلب القلوب و الابصار 
یا مدبر اللیل و النهار 
یا محول الحول و الاحوال 
حول حالنا الا احسن الحال  .           

به یاد نگارنده ع ش ق

مرا پناه دهید 
ای واژه گان ساده ی خوشبخت !
چشم من از تک ستاره ی یاس می سوزد . 
شقایق ها همگی یک به یک پرپر شدند و
دیگر این حوالی کسی عاشق کویر خشکیده نیست . 
وجود نافرمانم در التهاب مجازات گناهان لبریز از محبت و عشق
جرقه می زند و خاکستر می بازد .
دستانم از فرط بی مهری خاک ، مهربان نمی شوند تا
پرنده ای کوچک رویش لانه کند و تخم بگذارد .
دانه های ماندگار خنده ،
سفیر فردا را ــ برای یک بار هم که شده ــ بگویید
شهرزاد قصه گوی بوفی کور باشد که  
به قضاوت سرشت های غبار گرفته می شتابد .
مقسم ثانیه های بارانی و بی باران ، 
آغوش آبیت را لختی کوتاه باز کن 
ابرک بی تاب و قرار ، فقط و فقط ،  
شانه های نحیف و آرامش بخش تو را می خواهد . *

* داده و نداده ات را شکر !


به یاد نگارنده ع ش ق 

                             

سلام قاصدک ،
سلام شقایق ،
سلام بارون ،
سلام اشک ،
سلام بهشت ،
سلام خدا
..
..
نمی دونم این دفعه چه بهونه ای برای شروع دلتنگیام پیدا کنم . خیلی وقته که اشک ها و کلمه هامو توی دلم می کشم و نمی گذارم فرصت مغلطه کردن پیدا کنن . این دفعه دیگه باورم شده هر چقدر هم بنویسم و اشک بریزم ، آب از آب تکون نمی خوره . دیشب با مریم دریا بودم . ازم خواست تنهاش بگذارم تا بتونه با خودش اونجور که دلش می خواد خلوت کنه . موبایلو از توی کیف برداشتم و روی سکو روبروی دریا نشستم و زل زدم به جایی که خودم هم نمی دونستم کجاست . انگار از یه چیز مبهم و نامعلوم معجزه ای می خواستم که حتی خودم به ناممکن بودنش ایمان داشتم . توی دنیای شک و تردید ، خواستن و تمنا ، علاقه و منطق غوطه ور بودم . عهد کرده بودم که اجازه ندم احساسات بهم غلبه کنه . به خودم قبولوندم که احساسات خوبه به شرطی که طرفین هر دو با هم پذیراش باشن . توی همین کش و قوس منطق و احساس گوشی زنگ خورد . ناجی افسانه ای بود . بغض صدامو فهمیدم . از ترس لو دادن احساسم ازش خواستم بره استراحت کنه . به محض قطع ارتباط چشمام پر از اشک شد . کاری که یک ماه از چشمام دریغ کرده بودم . می خواست پایین بیاد اما همون لحظه از نطفه کشتمش و .. . بی هیچ هدف معلومی رفتم و خلوت مریم رو بهم زدم . با تعجب نگام کرد آخه انتظار نداشت با اون وصفی که از علاقه ام نسبت به دریا شنیده بود ، به این زودی ها ازش دل بکنم . پرسید " پس چی شد ! چرا اینقدر زود برگشتی ! " به دورغ جواب دادم " تو مهمون من هستی ، دوست ندارم تنهات بذارم " خوب می دونستم دارم دروغ میگم ، یه دروغ محض . حقیقتش این بود که داشتم فرار می کردم از خودم ، احساسم ، علایقم و خیلی چیزای دیگه ای که برزخ فعلی رو برام درست کردن . سه ساعت کامل قدم زدیم و صحبت کردیم . بیشتر شنونده بود . می گفت فکرمو قبول داره ، حق رو به من داد اما من حس کردم واسه همه مامانم ، ‌واسه خودم زن بابا ! تا دلت بخواد حرفای گنده گنده تحویلش دادم . با گفتن بعضی حرفا این قلب خودم بود که از داخل تیر می کشید . از تو براش گفتم . در مورد آینده صحبت کردیم و گذشته . افسوس روزهای تباه شده ی زندگیشو می خورد و من سعی می کردم آرومش کنم ولی بهش نگفتم منم دارم یاد می گیرم سنگ باشم . مثل خودش اون روزیی که پاره تنشو داد اونی که بدترین ثانیه های زندگیشو براش رقم زد . تو نمی دونی چه زجری داره کشتن واژه هایی که دوست دارن بهت آرامش بدن و تو با سنگدلی تمام خفه شون کنی و ته قلبت از درد این همه سنگ بودن تیر بکشه . چند روز پیش برام دعوتنامه اومد از یه شب شعر . با دستای خودم پاره اش کردم تا دلم خنک شه که هیچ وقت به اون مجلس نمی رم . از زمانی که اون مردک مثلا شاعر به خودش اجازه داد نوشته هامو زیر سوال ببره ، دوست ندارم این و اون به خودشون اجازه اظهار نظر کردن در مورد احساسم رو بدم .  آره راست می گفت اینا همه چیز شعر رو بهم می ریزن و اسمشو می زارن شعر . مسخره ترش اینه که ازم دعوت حضوری هم بکنه ! امروز نمایشگاه نقاشی فاطمه بود . کارهای لاله از همه عالی تر شده بودن ، مثل همیشه . شاید دوبارخ بخوام برم پیشش نقاشیم رو ادامه بدم . تا منو دید شناخت و حال مامانو پرسید . صورتش کمی پیرتر شده بود و چاق تر از قبل ولی هنوزم مثل جوونیاش دوست داشتنیه . فردا امتحان دارم اما چون نخوندنم احتمال قبولیم خیلی کمه . تنها عشق امتحان دادنم سفر یه روزه هست با مریم و فاطمه ! چقدر از بودن باهاشون احساس رضایت می کنم . درست مثل تو که از بودن با همه احساس رضایت می کنی به جز کسی که .. . هشتاد و سه هم داره تموم میشه . به قول رویا " همون بهتر که تموم شد ، اگه بیشتر می موند خودم از دنیا پرتش می کردم بیرون ! " بوی بهار و تازه شدن داره میاد اما حسش نه ! امیدوارم همه مون
بتونیم این سال خوب شروع کنیم . دعای سفره یادمون نره و اینکه خیلی ها به محبت و حمایت ما نیاز دارن پس تنهاشون نذاریم .

آن روزها رفتند ،
آن روزهای عید .
آن انتظار آفتاب و گل ،
آن رعشه های عطر در اجتماع ساکت و
محجوب نرگسهای صحرایی که
شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند .
بازارها در بوهای سرگردان شناور بود ،
در بوی تند قهوه و ماهی .
مادر بود که می رفت بازار و
باز می آمد با بسته های هدیه با زنبیل پر 
باز باران بود که می ریخت ،  که می ریخت .

به یاد نگارنده ع ش ق

دریای باکره صخره سنگی زایید
و من متولد شدم !
تاریکی ـ حاصل عشقبازی شب و آفتاب ـ 
حس پدرانه اش گل کرد ،
سایه ی پدر خواندگی بر من  ِ  یتیم انداخت .

* your desire از آلبوم تازه ی لیلا آنقدر زیباست که ناگفته هایم را ناخودآگاه تحریک می کند اما .. !

به یاد نگارنده ع ش ق 

برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم 
نمی دونی برادر جان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
دلم تنگه از این روزهای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
دلم تنگــــــــه برادر جان .. دلم تنگــــــــــه برادر جان !

* حالم اصلا خوب نیست . از احوال پرسی تک تکتون ممنونم ولی باور کنید حالم مساعد نیست برای همتون آفلاین بگذارم واسه همین اینجا میگم خوشحالم از بودنتون . دعا کنید زودتر بشم همون هیوایی که بزرگترین هیوای خودش بود . دعا کنید اونقدر مقاوم باشم که دوباره بلند شم و بگم یا علی .. خیلی خسته ام ، خیلی .

آخرین ستاره هم بر زمین افتاد
و همه
به محبوبشان رسیدند
در آسمان هم ،‌
سهمی برای من نبود .

به یاد نگارنده ع ش ق

                  020731121600after_the_fall.JPG

با توام ای سهراب .. ای به پاکی چون آب !
یادته گفتی بهم " تا شقایق زنده است زندگی باید کرد "
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد ،
دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد !
یادته گفتی به من " اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که
مبادا ترکی برداره  چینی نازک تنهائی تو "
اومدم آهسته ، نرم تر از یک پر قو ، خسته از دوری راه ، خسته و چشم به راه .
یادته گفتی بهم " عاشقی یعنی دچار " .. فکر کنم شدم دچار !
تو خودت گفتی " که تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه ..
آره تنها باشه ، یار غمها باشه "
یادته گفتی بهم " گاه گاهی قفسی می سازم ،
می فروشم به شما که به آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهائیتان تازه شود "
دیگه حتی اون شقایق که اسیره قفسه سهراب ، صاحب یک نفسه !
نیست که تازگی بده این دل تنهایی من ، پس کجاست اون قفس شقایقت !
منو با خودت ببر به قایقت . راست می گفتی .. راست می گفتی ..
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود  ! آره کاشکی دلشان شیدا بود ! 
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب ، تو خودت گفتی بهم 

              " بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است "

* من دچار خفقانم ، خفقان ! بگذارید هواری بزنم .. " هــــــــــــای ! "

به یاد نگارنده ع ش ق

در جاده ی زندگی روانم .
فاصله ،‌ خیال من تا حقیقت توست .
از چراغ های قرمز عبور می کنم و 
پشت سبزها پا بر جایم .
بی اعتنا به صداها در ازدحام گم می شوم .
هیچ نمی بینم ، تنها به سوی تو جاری می شوم .
از پل ایثار ، از کویر دلتنگی می گذرم .
می پویم و می پویم ، 
گاه روان ، گاه دوان ،‌ لیک به تو نمی رسم .
اندکی وقت باید تا با تو در منتهای جاده یکی شوم ! 

* به خاطر خبر سلامتیت نذر کردم و چند لحظه ی پیش ادا شد . خدایــــــــا شکرت !

به یاد نگارنده ع ش ق

عروسک قصه ی من گهواره ی خوابت کجاست
قصر قشنگ کاغذی پولک آفتابت کجاست
بال و پر نقره ای کفتر عشقمو کی بست
آینه ی طوطی منو سنگ کدوم کنیه شکست *

* دلشوره ی عجیبی دارم !

به یاد نگارنده ع ش ق 

            

گتیار به دست ،
نوای زندگی می سرایی و من ،
مبهوت تر از همیشه ،‌
به اشک های پی در پی خود می نگرم .
نمی دانستم وقتی بیایی ، 
بوی نامهربانی ، غریبگی می دهی ، بوی عادت !
ایمان داشتم به عشق ، صداقت و یکرنگی .
چقدر خوش ،‌ باورم شده بود 
تنها تویی که می مانی برایم و دیگر هیچ .
می نوازی و نمی بینی وجود من از بی مهری تو
همچو شمعی وارفته می سوزد و خاکسترش به هوا بلند می شود .
دیگر نه بوی محبت و دلتنگی می دهی ، نه بوی من .    
تمامی وجودت بوی غربت گرفته و بیگانگی محض .
خشمگین اشک هایم را پا ک می کنم بلکه ببینی ام ،
حسم کنی ، وجودم را تنما کنی ولی هیهات ..
آنقدر گمی در خود و نوای زندگی که یادت می رود 
سایه ای از جنس تو مدام تو را می پاید .
بغضم می گیرد از این همه محبتی که نثار همه شد
و من مثل همیشه بی نصیب مانده و می مانم .
این روزها باید باورم بشود
به راحتی افتادن یک برگ زرد از درخت ، 
به راحتی روان شدن آب های جوب و
ساده تر از حرکت یک ابر حتی ،‌
از لحظه های هم کنار می رویم و ککمان نمی گزد .
مشغول نواختنی و من زیر باران غصه هایم ،
با دلی پر از ترک دعا می کنم برای تو که
تنها یک نفس ، یک نگاه ،‌ یک دم ،
سرت را بالا بگیری و بودنم را ببینی ولی هیهات ..
هیهات .. هیهات .. هیهات .. هیهات و
باز هم هیهات که تو هیچ وقت حضور مرا نمی بینی .

* اینقدر مطمئن به خوب بودن من امیدوار نباش چون من هم مثل همه می تونم روزی بدترین باشم . آنقدر سرد و بی توجه که باورت نشود همان عاشق دلخسته ی همیشه منتظر منم . اگر مغرور شوم خودت بهتر از هر کسی می دانی چقدر بد می شوم و بی ملاحظه . گفته بودی به من اعتماد داری ، به صبرم ، به قدرت درکم و به خیلی چیزای های دیگر که این روزها دارد تمام می شود . چون وجودم دارد برای عشق تمام می شوم . دارم ذره ذره پر می شوم از رنجیدگی و احساس تردید به همه آنچه روزی با یقین ، قانون می پنداشتمش . اگر توجه به من آنقدر برایت دشوار است که .. بیا تمامش کن و خودت را نجات بده از مخمصه ای به نام من .     

به یاد نگارنده ع ش ق

وقتی شب با دستانی خون زده ،‌
بی هیچ دغدغه ی قصاص ،
قاتل جان روز بی پناه می شود و 
آب از آب تکان نمی خورد ، 
تنها آسمان است که
بی منت سیاه می پوشد و
بی پروا به سوگ خورشید می نشیند .

* امروز مراسم خاکسپاری فردی بود که ۲۹ فرودین ماه ۸۲ این خونه ی مقدس رو برام ساخت . جرقه ی نوشتن رو شروین در ذهن من بوجود آورد . شاید اگه پیشنهاد اون برای ساختن اینجا نبود من هرگز به طور جدی نویسندگی رو دنبال نمی کردم . می دونم مرگ بهترین آرزویی بود که همیشه در ذهنش می پروروند و بهش رسید . با اینکه دیگه نیست و بر نمی گرده هیچ وقت ولی من همیشه برای شادی روحش دعا می کنم و ازش ممنونم که به من روشی برای آروم
شدن و بیان احساستم یاد داد .
 
زمان گذشت و
ساعت چهار بار نواخت ..
به مادرم گفتم دیگر تمام شد .
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد ..
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ،
آن دو دست جوان که زیر بارش یک ریز مرگ مدفون شد .

( روحت شاد )