
به خودم چرا ،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم !
می دانم بر نمی گردی !
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید !
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است !
مگر فاصله ی من و خاک ،
چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است ؟
بعد از سقوط ستاره آنقدر می میرم که
دل تمام مردگان این کرانه خنک شود ولی
هر بار که دست های تو ،
ورق های کتاب مرا ورق بزنند ،
زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم !
اما از یاد نبر ، بی بی باران !
در این روزهای ناشاد دوری و درد ،
هیچ شانه ای ،
تکیه گاه رگبار گریه های من نبود !
هیچ شانه ای ...
* دلم ..
دلم برات ..
دلم برات تنگ ..
دلم برات تنگ شده ..
دلم برات تنگ شده ، جونـــــــــــــم ..