همه در خاطره های دور ! با غرور عبث بال زدن شان ... من به فریادی در کوچه می اندیشم ! سخنی باید گفت ! سخنی باید گفت ! من دلم می خواهد که به طغیانی تسلیم شوم . من دلم می خواهد که ببارم از آن ابر بزرگ . من دلم می خواهد که بگویم : نه ! نه ! نه ! نه ! نه ! نه ! برویم ! سخنی باید گفت ! بستر ؟ تنهایی ؟ خواب ؟ برویم !
* بنویس هر که چه ما را به سر اومد ، بد قصه ها گذشت و بدتر اومد .... * دارم مجازات می شم . مجازات چیزهایی که مقصرش کلافگی خودم بود . بابا باز هم سعی می کنه حمایتم کنه اما این روزا بدجوری ازم شاکیه . کتمان می کنه تا نفهمم پشت این چهره ی رنج کشیده کلی نگرانی و تشویش پنهان شده . شاید تسلیم شم و مبارزه رو بگذارم واسه وقتی تونستم با هر چیز اونجوری که هست کنار بیام ، نه اونجوری که می خوام باشه . حرفای زیادی دارم اما فعلا سکوت بهترین چاره است . فقط همین ها رو نوشتم که کمی از فشار های عصبیم رو تعدیل کنم و آروم تر شم . چون می دونم مقصر اصلی هیچ کسی نیست جز خودم !