به یاد نگارنده ع ش ق
من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موجا قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا
تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو توی وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد
برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد
تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه
...
از همین جا شروع شد ... با یه حس ساده ، ساده تر از شروعش ... یادت می آید ... ازم خواستی به این آهنگ گوش بدم ... من هم این کارو کردم ... اون روزا حتی فکرشو نمی کردم که تو به من علاقه داشتی باشی ... حالا که به اون روزا فکر می کنم شاید باورش برام سخت باشه ... من توی یه دنیای بچگانه و تو توی یه دنیای پر از منطق و استدلال ... من دنبال شطینتت و تو دنبال خوشحال کردن دخترات و شاید من ... عجب بازیای عجیبی داره این روزگار ... نه ؟! ... من مغرور و لجباز و تو بزرگ ، مهربون و بخشنده ... اولین دعوامونو هیچ وقت یادم نمیره ... بهت گفتم نظراتو واسه خودت نگه دار، من هیچ احتیاجی به نظر تو ندارم ... چقدر مغرورانه همه فرصتای با هم بودنمونو حیف و میل می کردم بی خبر از اینکه شاید یه روزی تو بشی همه زندگی من ... یادمه ۱۳ فروردین پارسال بود که گفتی بهم علاقه داری یا دلت برام تنگ شده دقیقا یادم نیست و من جواب دادم منطقتون بهتون اجازه داد و تو بلافاصله گفت آره از من گذشته دیگه احساستی بشم ... تک تک لحظه هامون به سرعت گذشت ... سریعتر از اون چیزی که فکر می کردیم ... ماجرای خواستگاری مامان اون دختر از تو ... یادمه اون اوایل یه بار ازم خواسته بودی با هم صحبت کنیم چون چند مدت اینجا نبودی و من با خودم می گفتم این دیگه کیه و باز هم بی تفاوت به همه چیز ... چه راحت همه چیز شروع شد ... و حالا تو شدی همه زندگی من ... باورت میشه فکر نمی کردم قضیه رفتنت یه روزی جدی بشه ... همیشه به خودم می گفتم نه اون گفته اون خودش دوست نداره بره من باید بهش اعتماد کنم ... اون شبی که با پدرم صحبت کردی ... از ترس از دست دادن تو همه شب توی رختخواب گریه کردم ... اما تو گفتی علاقت به من بیشتر شده با اون قضیه ... روزی که واسه اولین بار باهات صحبت کردم ... ساعت ۱۱:۴۵ شب بود ... من سختی معادلات دیفرانسیل می گفتم و تو از رسمی بودن من و قضیه مریم و جزوه شیمی ... نمی دونم تو این روزا رو پیش بینی می کردی یا نه ... نمی دونم تو هم فکر می کردی یه روزی به این نقطه می رسیم یا نه ... اما من فکرش هم برام رویا بود ... آخه باورم نمیشد که تو به من علاقه پیدا کنی ... یه روزی داشتن من برات آروز شه و بخوای بخاطرم به همه چیزای خوبی که روبرو توه نه بگی ... البته من فهمیدم که دوست داشتن خیلی مقدس تر از این حرفاست ... من به این موضوع ایمان آوردم که برای داشتن خوبیا باید تلاش کرد ... من حالا می فهمم اگه یه روز برسه که یه یه آدم مغرور و مهربون بهم نگه خانومی من همیشه مال توام حتی لحظه هم دوست ندارم زنده بمونم ... من ایمان دارم به این که اگه تو رو از من بگیرن ( من نمی ذارم ) دیگه منی وجود نداره ... من مطمئن ام که تو رو با همه وجودم دوست دارم ... تو همه وجود منی ... من مطمئن ام ...
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بر روی دفتر خویش
آه ... باور نمی کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر روی دفتر خویش
" جاودان باشی ای سپیده عشق "
به یاد نگارنده ع ش ق
قول داده بودم با دستانی پُر باز گردم و اکنون منم با دستانی پر از هدفهای شیرین و زیبا . دوری از واژه چندان دشوار نیست اما جدایی از سخن بس طاقت فرساست . سخن یعنی احساس و احساس همان لمس عشق . لبریزم از تمامی ناگفته ها . می دانم روزی می آید که من و تو و
ناگفته هامان بر سر سفره غزل بنشینیم . پس تا آن روز خجسته نا گفته های دلم را نزد خود امانت نگه دار ، عزیز دل . مراقب نجواهامان باش و نگذار هیچ لحظه رنگ کهنگی به خود گیرد .
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
" گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است ! "
به یاد نگارنده ع ش ق
در نگاه تو بی شمار ستاره است و
در لبخندت مهری جادویی ...
دلی پر از محبت ... قلبی پر از صفا
آغوشی سرشار از گرمای عشق ...
آه که تنها در آغوش تو آرام گیرم
میدانم که آغوش تو ، آرامگاه ابدی من خواهد شد
آه که چه آرامگاهیست
بهشت جاوید را نمی خواهم تا آغوش تو را دارم
دنیا را نمی خواهم تا چشمان تو را دارم
زیرا آغوشت بهشت جاویدم و چشمانت تمامی دنیای من است
عزیزم دوستت دارم ... فراموشم مکن و بدان که تا ابد دوستت دارم ...
عزیز دلم سلام
تا چند ساعت دیگر باید بروم ... خداحافظی هر چند کوتاه تلخ است ... می دانم اگر بودی می گفتی " عزیزم ! سخت مگیر " یا " عزیزم ! تو سختش مکن " ... دوست دارم وقتی بازگشتم ، فقط عطر تو بپیچد ... عطر مهر و پاکیت ... به خدا گفته ام فرشته ای را مامور نگهداری از تو کند ... ماه نیز قول داده هر شب به جای من به تو شب بخیر بگوید ... عزیزکم ... مراقب خودت باش ... دوست ندارم غصه را در چشمان پر صلابتت ببینم ... لبخند را فراموش مکن و بدان که تا لحظه عدم دوستت می دارم ... منتظرم بمان تا سپیده بی کسی ... انتظار واژه سرخی است که خدا یادمان داد در بدو آفرینش ... چشم من تا همیشه به راه توست ... می دانم روزی بر می گردم ... روزی که آفتابم بخندد و گلم بشکفد ... منتظرم بمان تا یک طلوع ...
دلتنگ غصه هایت ه ...
تا فردایی پر از مهربانی بدرود ، طلوع من ...
اندکی صبر سحر نزدیک است !
به یاد نگارنده ع ش ق
تنگ بلور بی ماهی
مشتی روشنی
شمعدانی نقره
پیاله ای ترانه
گل اطلسی
سیبی کال
کاسه آب
آسمان
ستاره
پیمان
آینه
...
* به نظرت برای یک شروع کافیست ؟!
به یاد نگارنده ع ش ق
* دیشب به یاد تو
آسمان را به جستجوی مهربانیت بوییدم ...
سرت را روی شانه ام بگذار
به خداوند عالم سوگند
دیگر برایت نه حافظ می خوانم و نه سهراب ،
فقط تو ... شعر تو را خواهم گفت ...
باور کن ...
* نگاهت پر است از احساس و مردانگی ،
و چشمان پر غرور و مهربانت
مرا از قعر عزلت به فراسوی شادمانی ،
حتی تا عظمت پروردگارم می برد ...
* عشق تو نخستین ترانه ایست
که مرورش دل بی تاب و بیقرارم را
تپشی تندتر از ستاره ها میبخشد
ای کاش من ،
برق دو چشمانت را دزدیده بودم
و صداقت آشکار نگاهت را بر قلب عاشقم حک می کردم ...
* عشق تو چنان لطیف و مهربان است
که اگر بخواهم دفترم را پر از شعر تو کنم
قلم از ابراز احساسات من عاجز می ماند ...
به یاد نگارنده ع ش ق
* پیشکش تنها امید زندگانیم که جز دلی بیقرار و مشتی واژه چیزی در طبق اخلاص ندارم *
امشب دل آسمانم بارانیست ، من نیز هم !
نمی دانم ! شاید دلتنگی وسیعی داشته باشد !
آرام و بیصدا می گرید بلکه ، گشایشی پدید آید ...
ممکن است اشکهایم میان قطراتش گم شوند ...
یا شاید بشویدشان آنگونه که ،
هیچ کس نداند شبی هوای چشمان من ابری بود ...
اما نه تو ، تو حتما می دانی ...
شک ندارم، فردا که ببینمت ،
به نمناکی آسمان چِشَم پی خواهی برد ...
آری !
( ه ... )
به یاد نگارنده ع ش ق
یادگاری از غریبی آشنا * ۱۶ آبان ۸۲ *
** و گاهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز **
...