به یاد نگارنده ع ش ق دیشب در ساعت با احساس گل از خداوند مهربان زمین بی جان دو بال پرواز به وسعت سبزینه دلنشین عطوفت گدایی کردم ...
شاید به آن بال بشود به اوج پاک و دل انگیز آسمان بی ریایی و سخاوت پرواز کرد، پروازی به خاطر سپردنی و از خاطر نرفتنی ...
دیشب در دقیقه مهربانی لبخند ملیح گون پیری فرزانه را لمس کردم که با آن میشد حتی به محالات هم امید داشت ...
نگاه پیرمرد چقدر زلال و پرتمنا بود، پر از حس خواهش نمی دانم شاید از من سبد محبت تقاضا می کرد یا که شاید مهربانی دریا را می جست ...
دیشب در ثانیه معصومیت کودک چشم آبی همسایه بهشت را در سرخی سیب پنهان می ساخت و چه بزرگ منشانه این کار را انجام می داد ...
با لبخندی یخ بسته اما سرشار ازسادگی می گفت " هی گلرو ببین! سیب را از باغ ترانه هایت چیده ام می بینی که بزرگ و آبدار است " و مرا به صداقت دعوت می کرد ...
چه کودکانه و بزرگوارانه مرا باور کرده بود چه با بی ریایی به من تنها عشق می وزرید تنها برای یک سیب که برایش به وسعت دنیایی بود ...
دیشب در لحظه انسانیت پسرک یخ زده فقیر از من غذای توجه طلب می کرد و مرا به دنیای احسان مهمان می کرد چه باشکوه و به یادگار ماندنی ...
وه، چه شبی بود دیشب ... قلب زمین از این همه زلالی به تپش در آمده بود ماه به این همه احساس غبطه می خورد فرشته اشکریزان در تماشای این صحنه ها مرا به ابدیتی جاویدان پیوند می داد ... گلرو ـ آذر ۸۲