تو بزرگترین سوالی که تا امروز بی جوابه
نه تو بیداری نه تو خواب نه تو قصه و کتابه
برای دونستن تو همه ی دنیا رو گشتم
از میون آتش و باد خشکی و دریا گذشتم
تو رو پرسیدم و خواستم از همه عالم و آدم
بی جواب اومدم اما حالا از خودت می پرسم
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید

روزهای آخر است . دارد تمام می شود . دارم تمام می شوم . یک جرعه تا هجرت ، یک نفس تا پرنده شدن باقی ست . دست هام بوی خدایی گرفته و پاهام پر از وسوسه های تا همیشه رفتن . صدام می کنی ، نگات می کنم . غرق می شوی ، به گِل می نشینم . حرف هام خطی خطی می شود و خودم ، حتی . بوی موهات را ازم می گیری ، می شوم کولی شب چره ای که می رود لب چشمه عکس تو را از آب بچیند ، بیاورد بگذارد روی طاقچه . باور کن زندگی همین جوری شکل می گیرد . من از تو ، ما می شوم و تو از من ، او . به خود بیایم ، رو بر گرداندی و به تابلو خیره شدی تا نبینی در جام خالی دنبال بد مستی آخرین قطره ، ته لیوان می گردم . حالم خوب است یعنی حالم خوب بود ، دیروز که تولد تو و ولتناین را با هم ، با ماه شب نمی دانم چند ، تقسیم کردم . ستاره نبود ، عشق کفن نداشت که تن من کند اما من ، پر از عشق بودم ، پر از نور ، پر از تو . می دانستم که می خواهم بروم . می دانستم ماندگار نیستی و نیستم . خرس صورتی ، شمع بی آیین ، قرآن سر نیزه چه ربطی به هق هق من داشت که گذاشتی و رفتی . سفسطه کردم ، خود شکستم ، عذر خواستم از جای خالیت . رفته بودی ، بی سر و صدا ، مثل همیشه . رد پات من را از تو می گرفت ، می برد موزه ی لوور ، استخر عباس آباد و شاید تا همین شیشه ی شکسته ی مانیتور که این روزها نجس تر از خون ، نمی گذارد تنها ماندنم را به بی وفایی تو ، بچسبانم . گفتم ولتناین می شود ،‌ می روم دو کوچه آن ور تر می ایستم ، تماشات می کنم . آن وقت تو ، نمی بینی ضجه زدن هام را و من ، نمی بینم که تو هیچ نخواستی عاشقت باشم .  روزها می گذرد . روزها همچنان می گذرد . شادی در من می میرد و تو دوباره متولد می شوی . یادت هست .. یادت هست .. گفته بودی کسی باید بمیرد تا دیگری متولد شود . معادله جهان خدا ، باید توازن داشته باشد و این یعنی من ، باید می رفتم تا تو ، تو می شدی . چه معادله ی تلخی . چه نگاه خسته ای . چه امروز رنگین و بی مسمایی . راستی چند وقتی ست ، باران نمی بارد . انگار تو که رفتی ، باران هم رفت . عشق هم رفت ، زندگی هم رفت اما من هنوز هم زنده ام . هنوز هم نفس می کشم . هنوز هم نمرده ام . هنوز هم همه هستند ، همه ی آنهایی که با تو آمدند وُ بی تو ، با من ماندند . ماندند تا نیمه ی تهی مرا پر از روزمرگی کنند ، بدهند به کسی که شبیه تو باشد . از جنس تو اما خالی از تو . می دانم باید بهتر می نوشتم . ساده تر ، با احساس تر ولی چه کنم که داغ یک چیزهایی ، بدجوری آدم را قلقک های دردناک می دهد و من باز ، یادم می رود اشک هام ، زندگی بی فلسفه ام بی تو وُ تو را چشم در راه بودن هام را .

نظرات 5 + ارسال نظر
شاهزاده 1384/11/28 ساعت 02:55 ب.ظ

انگار پشیمانم از اینکه اصرار بر نوشتنت کردم
از اینکه به انتظار دست خطت بودم
چرا که گمان می کردم تو را خارج از این حال و هوا می بینم
احساس می کردم به خود قبولانده ای که دیگر جاده ای برای ادامه نیست
اشتباه می کردم
می دانم هیچ سفیری به اندازه ی داغ عشق راست گو اما دردناک نیست می دانم

تمام سطر ها را یکی یکی خواندم
اما هیچ کدام به اندازه سطر اول مرا نشکست
روزهای آخر است ؟؟؟؟
نه ... تو نباید این چنین بگوئی
می خواهی ذره ای از خودم برایت بگویم ؟
برای فردایم توشه ای نیندوخته ام
نه فردای اینجا و نه فردای آنجا
می دانی
گاهی احساس می کنم هیچ کس نیست تا مرا دوست بدارد
گاهی با خود می گویم دلت را بکن پسر جان
بکن و زیر پا له کن
اما له کرده ی دلم آرام نمی نشیند و با غرور بر من می خندد
که هیچ قدرتی برای از بین بردنش ندارم
صدای فرو ریختن غرور و احساسم از فرسنگها دورتر به گوش می رسد
باور می کنی خود از قبل آماده ی شنیدنش بودم ؟
اما نمی خواستم این را بپذیرم
اکنون نیز نپذیرفته ام
هنوز وقت برای مردن باقی است
باید با عشق مرد
با غرور مرگ را پذیرفت
تا به همگان ثابت کرد که هیچ چیز قدرت عشق را ندارد

می دانی عظمت عشق کجاست ؟
آنجا که هر چه درونش را میکاوی باز هم از اعجابش نمی کاهد
تو نیز باید راه عشق در پیش بگیری
صبور
محکم
مغرور

به راه قشنگ و آرامش بخشی پا نهاده ای
آری آرامش بخش
بر من خرده نگیر
شاید بهتر است از دور نظاره گر شوی
تا معنای کلامم را بدانی

روزگار سختی است می دانم
پر از رنج . نا امیدی . شکست
اما همینهاست که پا را برای ادامه دادن استوار می کند
جبران خلیل جبران در کتابش چنین می گوید که :
این رنج معجون تلخی است که با آن طبیب درون شما نفس بیمارتان را شفا می بخشد
پس به طبیب اعتماد کنید
و دارویش را صبور و ساکت بنوشید
زیرا دست سنگین و نامهربانش
از دست مهربان غیب نشان دارد
و پیاله ای که به دستتان می دهد
هر چند می سوزد لبهایتان
از گلی است که سفالگر دهر نمناک کرده است به اشکهای مبارکش

نمی دانم چقدر طول می کشد تا صفحه زندگی من بسته شود
نمی دانم ورق پاره های دفتر حیاتم
کفاف دیدن دست نوشته هایت را می دهد یا نه
اما دلم می خواهد روزی با دیدگان خود شاهد نسیم خنده ی تو بر این دفتر خاطراتت باشم

موفق و صبور باشید

آورا 1384/11/28 ساعت 08:46 ب.ظ http://avera.persianblog.com

.... ــ توی یه ارتباط کوچیک ، از طریق یه پنجره که تو مسنجر به همه می خنده ، درک روزهای آخر توی حرف زدنت معلومه ــ ....

درود

شوالیه 1384/11/28 ساعت 11:43 ب.ظ http://www.rk.blogsky.com

فوق العاده بود
فقط همین و مینویسم

پسرک تنها 1384/11/29 ساعت 05:59 ب.ظ http://asemanesaf.tk

سلام هدا عزیز ...... یعنی چی می خوای باز تنهامون بزاری و بری ؟؟؟ ........ من که می دونم باز بر میگردی یعنی امیدوارم ..... پس امیدم رو ازم نگیر !! ..... همیشه بهترین ها رو برات آرزو می کنم !! ...
تو را به دادگاه خواهند کشید شاید به حبس ابد محکوم شوی جزئیات جنایتت معلوم نیست امااثر انگشتت را روی قلبی شکسته یافته اند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد