نمی دانم چرا همه می خواهند ،
طناب امیدم را از بام آمدنت بِبُرند !
می گویند ،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم !
عقوبت تکلم این همه ترانه را تقدیر می نامند !
اکثر این چله نشین ها چرند می گویند !
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک ِ جهان کم می آید ،
اگر تو از راه دریا برگردی ؟
آن وقت شاعر بودنم چه اهمیتی دارد ؟
همین نگاه نمناک ، همین قلب بی قرار ،
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
به چی می خندی ؟
یادت هست که همیشه از خندیدن دیگران
بر چکامه ی پُر چرایم دلگیر می شدم ؟
اما تو بخند !
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت ! خاتون !
حالا برای همه می نویسم که آمدی و
سبزه ی صدایت در گلدان سکوتم سبز شد .
می نویسم که دست های سرد مرا ،
در زمهریر این همه تازیانه گرفتی !
می نویسم که ...
.
.
.
بیدار شو ، دل رویاباف .. بیدار شو ! *

* بی بهانه ، بی هیچ اما و اگری ، دلم برات تنگه عزیز دل . گریه کردم . تا می تونستم هق هق کردم و دلم رو به صورت سرد و خاموشت گره زدم . نگفتم زشته ، نگفتم حالا دیگه مال من نیست ، نگفتم بقیه چی فکر می کنن ، نگفتم اون ماه هاست رفته ، نگفتم دیگه دوستش ندارم ، گریه کردم و صدات زدم اما نیومدی . سیل اشکام صورتتو پر کرد و تو باز هم مثل همیشه فقط سکوت بودی و سکوت . سکوت کردی و من باز هم غرق خوشبختی دیروز و تاریکی امروزم شدم . عزیز دل من ، عزیز دل من ، عزیز دل من ، دلم ترکید . چرا کابوس رفتنت دست از سرم بر نمی داره ! چرا یکی نیست من رو از این خواب وحشتناک بیدار کنه ! دلم ترکید بس که اشک ریختم و صبر خواستم . خداوندا ! تو رو به هر چیزی که بیشتر دوست داری قسم ، کمکم کن ..

* تمومش کردم ، خواستگاری بی خواستگاری . غریبه بی غربیه . دیگه حتی یک لحظه هم اجازه نداره ، با من باشه . من هنوز منتظرم ، منتظر یه مسافر که .. مگه قول ندادی همیشه مسافر من باشی ! مگه قول ندادی ..   

نظرات 1 + ارسال نظر
هانا 1384/09/14 ساعت 03:51 ب.ظ

به نام خدا...سلام...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد