وقتی که تنگ غروب بارون به شیشه می زنه
همه ی غصه های دنیا توی سینه ی منه
توی قطره های بارون می شکنه بغض صدام
دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمی خوام
پشت این پنجره می شینم و آواز می خوونم
منتظر واسه رسیدنت توی بارون می موونم
زیر بارون انتظارت رنگ تازه ای داره
منم عاشق ترم انگار وقتی بارون می باره
بعضی وقتا که می آیی سر روی شونه م می زاری
تمام غصه ها رو از دل من بر می داری
اما این فقط خوابه ، خواب پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم می شینه توی حنجره

با امروز می شه چیزی حدود دو تا سه هفته که هیچ نشونی ازت ندارم . سعی کردم تا اونجایی که می شه از دنیای گذشته م فاصله بگیرم . سایه نشین شدم وُ فقط تماشاچی صحنه های کوچیکی از زندگیت . درد داشت اما تونستم . تونستم آروم آروم تورو با امروزت تنها بگذارم . لحظه هایی هست که قدرت تحملش از دست آدم خارجه . مجبور هستی مثل سوهان روح باهاشون کنار بیایی و دم نزنی . سکوت می کنی اما این سکوت هرگز نشونه ی رضایت نیست .. این سکوت آغاز یه ویروونیه توی خودت . وجودتو داری با این سکوت متلاشی می کنی . نمی توونم دروغ بگم .. نمی تونم ادای دخترای فهمیده ی باگذشتی رو در بیارم که میگن " اصلا برامون مهم نیست کسی رو که از جون واسش مایه گذاشتیم حالا با یک خانوم .. ببینیم .. " نه عزیزم دلم ، نه .. من خیلی هم برام مهم و غیر قابل بخششه . شاید خیلی خودخواهانه باشه این تعبیر اما من حتی اگه تو برمی گشتی دیگه نمی خواستمت ، می دونی چرا .. چون تو ، توی امتحان اثبات عشقت به من ، شکست خوردی و مردود شدی . تو ، وقتی کسی دیگه ای رو به جز من حالا بنا به هر دلیلی پذیرفتی ، دیگه نمی تونستی عشق بکر و دست نخورده ی من باشی .. من از وقتی تو رفتی ، تو رو رفته ی همیشگی فرض کردم چون واسه من اون آدمی که منو نخواست به هیچ وجه صورت واقعی قبول ، پیدا نمی کنه . توی این مدت هم اگه تنهات نذاشتم ، به خاطر احترام به احساسی بود که بهت داشتم اما این احترام داغونم کرد . به سکوتی وادارم کرد که منشا خود ویرانیم بود . من حق نداشتم به خاطر کسی که خیلی راحت از من ــ منی که توی بدترین شرایط زندگیش از هیچ حضور باطنی دریغ نکردم ــ گذشت ، خودم و عزیزترین عزیزانم رو برنجونم . خیلی سختی کشیدم که به خودم قبولوندم که واقعیت اینه و خودمو باهاش وفق بدم . شب های خیلی زیادی رو به اشک به صبح رسوندم و دل مُردمو به اتفاقات بی هوا زدم تا شاید یادم بره چی بر من گذشته . از صفر شروع کردم و مثل یه ربوت به فردام پا گذاشتم . اولش خیلی می ترسیدم و احساس ضعف می کردم . یه خلا تمامی ذهنمو پر کرده بود . از دوباره زمین خوردن وحشت داشتم اما عادت کردم . به قول بابا ، یکی از بهترین خصوصیات انسان وفق پذیرشه . آره عزیزدلم .. زندگی یعنی دل بستن و فرداش فراموش کردن .. زندگی یعنی یه عادت مسخره ی سلام و یه عادت تلخ خداحافظی .. زندگی یعنی مرگ تمام آرزوها .. ولی باز هم ملالی نیست . ما که تا اینجاش اومدیم ، بقیه شم سینه سپر می کنیم و تا انتها می ریم . فرصت این نامه هم داره تموم می شه ، فرصت منم زیاد نیست . برام دعا کن . برام دعا کن تا بزرگ شم و التیام زخمامو ببینم . به خدا می سپارمت . فردات همیشه خوش ..

نظرات 4 + ارسال نظر
پسرک تنها 1384/09/07 ساعت 02:10 ب.ظ http://asemanesaf.tk

سلام عزیز .....خوشحالم که برگشتی و باز هم نوشتی !! .... خیلی وقت ها عزیزترین کس توی زندگی آدم چه بلاهایی که سرش نمیاره !! ....... از زندگی خسته شدم !! .........کسی درد من رو انگار نمی فهمه

خانومیییییییییییییییییی امیدوارم این راه برات خیلی اسونتر از راه قبلیت باشه . امیدوارم من و تو هم بتونیم مزه دوست داشته شدن رو ببینیم و درک کنیم . یعنی ممکنه ؟

هانا 1384/09/07 ساعت 10:38 ب.ظ

..............................

شاهزاده 1384/09/08 ساعت 12:46 ق.ظ

یعنی منم روزی شاهد شکست عشقم می شم؟
عشقی که حاظر نیستم تا آخرین لحظه ترکش کنم؟
چقدر سخته گفتن این حرفا
اون محکوم به جدائیه
اما بازهم تو با مهربونیه خودت اونو عزیز دلت خطاب می کنی
چه کسی قادره این احساسات و بفهمه؟
چرا داری از اتمام فرصتت می نویسی؟
مگه تو نمی خوای خودتو با دنیای جدیدت وفق بدی ؟
دنیائی که شاید از اون خوشت نیاد اما مجبور به قبولشی
پس چرا حرف از اتمام فرصتت می زنی؟
نه
نه
نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد